برایِ آخرین بار
دست میکشم
به زوایایِ پر خاطره ی این خانه
خاطرههای دور
بودنهایی بسیار دورتر از گنجایشِ ذهنِ خسته ی من
گلدانهای شمعدانی را
می بخشم به همسایه
چادر گلدارم را به خواهرِ کوچکم
و ترک میکنم...
دنیایِ این چهار دیواریِ پر انتظار را
ترک میکنم
پنجرهای را
که به خالیِ کوچه باز میشود
میروم
از دربهای آشنا
از درختانِ محله
از میدان بزرگ
از گذشته ی خودم فاصله میگیرم
از کنارِ آدم ها، بی هیچ نگاهی در چشمانشان ، میگذرم
و چمدانِ دستم فریاد میزند
" آمدنی اگر نیست ... رفتنی باید "
دست میکشم
به زوایایِ پر خاطره ی این خانه
خاطرههای دور
بودنهایی بسیار دورتر از گنجایشِ ذهنِ خسته ی من
گلدانهای شمعدانی را
می بخشم به همسایه
چادر گلدارم را به خواهرِ کوچکم
و ترک میکنم...
دنیایِ این چهار دیواریِ پر انتظار را
ترک میکنم
پنجرهای را
که به خالیِ کوچه باز میشود
میروم
از دربهای آشنا
از درختانِ محله
از میدان بزرگ
از گذشته ی خودم فاصله میگیرم
از کنارِ آدم ها، بی هیچ نگاهی در چشمانشان ، میگذرم
و چمدانِ دستم فریاد میزند
" آمدنی اگر نیست ... رفتنی باید "
+ نوشته شده در یکشنبه ۱۳۹۲/۰۸/۱۹ ساعت 6:34 PM توسط مهسا
|
در زنـدگی یـاد گرفتـمـــ ...